سفر دراز ستاره فرمانفرماییان

ساخت وبلاگ

 

زهرا جمشیدی، یک سال بعد از آن که موفق به ورود به دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبائی شد، تابستان سال ۱۳۷۹ در برابر پاگرد طبقه اول ساختمان اصلی دانشکده، سینه به سینه قائم مقام آن موسسه ایستاد و بی مقدمه از این جا شروع کرد که: 

 آیا درست است که شما می خواستید خانم ستاره فرمانفرماییان را اعدام کنید؟

مقام دانشگاهی نگاهی به قد و قواره دانشجوی نوجوان انداخت و گفت اعدام نه، اما انقلاب شده بود، اما می خواستیم او را زندانی کننم، می گفتیم درباری است، می دانستیم نیست؛ اما می گفتیم ساواکی است. انقلاب شده بود، انقلاب می دانید چیست؟

خانم جمشیدی پنج سال بعد دکترای خود را از دانشگاهی در پاریس گرفته است. تز دکترایش درباره ستاره فرمانفرماییان بنیادگذار مددکاری اجتماعی در ایران است. در مقدمه کتاب خود از زنی نوشته است که نمی توانست آرام بنشیند.

او چنان که خود نوشته است شرح دیدارش با قائم مقام دانشکده را برای "ستاره خانم" نقل کرده است و او در پاسخش گفته است: 

  "شما نقش مددکار اجتماعی را خوب بازی نکردید. مددکار باید مخاطب خود را به راهی بهتر بکشاند و زندگی بهتری به او تعارف کند. چرا به همین آقای دکتر نگفتید چقدر خوب است که شما هستید و کاری را که ستاره می خواست، دنبال می کنید. شما می دانید در همان دوره کار ما که انقلاب هم نشده بود، چند بار ساواک در کار ما خرابکاری کرد، یک بار درخواست تخریب مدرسه را داده بودند و وقتی توانستم به کمک ملکه، خطر را از سر استادان و مددکاران دور کنم، یک دسته گل خریدم و رفتم به دیدار رییس ساواک و گفتم آمدم تشکر کنم که چقدر به ما محبت دارید و آمدم شما واسطه شوید که یک مرکز در شهرنو درست کنیم".

جمله ای دیگر از ستاره [ بر وزن مهپاره] فرمانفرمايیان در هشتاد و پنج سالگی: 

"مددکار باید به هر کاری تن بدهد تا اجتماعش را بهتر کند. این آدم ها اشتباه می کنند که فکر می کنند با تغییر حکومت یا دولت و از راه سیاست باید جامعه را بهتر کرد. نه، این درست نیست. باید رفت و از ته ته جامعه شروع کرد. باید ریشه های درد را شناخت؛ وگرنه یک روز قاجار، یک روز پهلوی یک روز هم جمهوری... در اتاق های تهران نشستن فایده ندارد. هیچ اتاقی فایده ندارد، میز، آدم را تنبل می کند. باید رفت در این حلبی آبادها ،در جایی که پشتی ندارد، نشست و از این مرد جوان پرسید: چرا این قدر بچه درست می کند؟ باید به زن ها نه گفتن را یاد داد. باید به مرد ها یاد داد که محبت و مردانگی به سیلی نیست که به گوش زن و بچه شان می زنند. برای این کار اگر لازم است باید در مسجد نشست، اگر لازم است باید به شهرنو رفت، باید نترسی اگر تمام تنت شپش بگذارد، اگر نگذارد که نمی فهمی شپش یعنی چی. اگر روغن شیطان نمالیده باشی بر پوست کسی چه می دانی سوزش یعنی چه".

ستاره را چه کسانی ساختند

سه مرد زندگی، "ستاره خانوم" را ساختند. عبدالحسین میرزا فرمانفرما پدرش، دکتر جردن، اولین کسی که مددکاری را به او شناساند و دیگری مهاتما گاندی که وی در عمل شناخت. اولی به او جرات پرواز داد، دکتر جردن به او راه دانستن را آموحت و الگوی گاندی برایش در عمل همه آن جرات و غرور را معنایی مردمی بخشید. چنین بود که یکی از دخترهای کوچک فرمانفرما، چندان که سایه پدر از سرش پرید، ماجراجوترین فرزند از ۳۲ نفر دختر و پسر فرمانفرما شد.

در آخرین سال های حشمت قاجار و شوکت عبدالحسین میرزا فرمانفرما، در شیراز به دنیا آمد، کوچک بود که دریافت سنتی دیرپا به دخترها می گوید زودتر بزرگ شو، آداب همسری بیاموز و به خانه بخت برو و از شوهرت اطاعت کن. حتی وقتی در قلعه باشکوه فرمانفرما ساکن هستی با معلم، خیاط، راننده، آشپز، شیرینی پز و حتی محضر سرخانه... اما اگر پسر خانواده باشی می توانی مطمئن باشی که یک روز به شاه نشین فراخوانده می شوی و امر پدر ابلاغ می شود که به فرنگ بروی و آدم شوی. چه رویايی است این آدم شدن. اما چه باید کرد که تا شاهزاده زنده است، این سرنوشت را نمی توان برای دخترانش در نظر داشت.

اما همین دخترها، بعدها چنان پریدند انگار مشق این پرواز را به امر فرمانفرما کرده بودند. چنان که بزرگ ترین دخترش مریم [فیروز] با خود و روزگار چنان کرد که اول زن ایرانی بود که از دادگاه نظامی حکم اعدام گرفت. و در هفتاد سالگی هم زندان را خوشآمد گفت.

اما ستاره از زاویه ای کاملا دور از خواهر بزرگش مریم فیروز، به زندگی نگریست و رویاهای خود را شکل داد. هر چه خواهر بزرگ مقتدر و گستاخ بود، ستاره غمخوار اما نه فقط سنگ صبور، بلکه چاره ساز. او در همان روزگار شوکت فرمانفرمايی هم در قصر بزرگشان محرم خدمه و کارکنان بود و هنوز جوان بود که اجازه گرفت تا همراه همسر سفیر آمریکا در تهران [که گروهی از همسران دیپلمات های مقیم تهران را برای کارهای خیریه گرد آورده بود] به گودهای جنوب شهر برود که هزاران تن در حاشیه برکه ای از لجن و انواع بیماری ها، آن جا می لولیدند. خانم دریفوس که یک داروی زخم سر [کچلی] از آمریکا با خود آورده بود، ستاره را دستیار گرفت؛ آن دو گاه تا نیمه های شب با دستکش های سفیدی در دست به مداوای فقیران مشغول بودند.

او زمانی خود را به دکتر ساموئل جردن [بنیاد گذار مدرسه آمریکایی و دبیرستان البرز] دوست پدرش رساند تا بپرسد آیا قصد ندارد دبیرستان دخترانه دایر کند. دکتر جردن برایش گفت هنوز ایران مساعد نیست. باید اول دانشکده ها و دانشکده های صنعتی و علمی دایر شود، بعد نوبت به فعالیت های اجتماعی برسد. 

سئوال بعدیش از دکتر جردن این بود که شنیده ام در ایالات متحده دانشکده هایی هست برای یاد دادن نحوه کمک به مردم، آمریکایی خوش به دل خندیده بود که "به شرط آن که آدم بتواند خودش را به ینگه دنیا برساند". و ینگه دنیا رویایی دور بود که هنوز صد مرد ایران برای تحصیل خود را به بدان جا نرسانده بودند.

تا ینگه دنیا

سه سال بعد وقتی در لس آنجلس در خانه دکتر جردن را کوفت، حتی برای آن مرد هم باورکردنی نبود که خودش را رسانده است. اما مگر به همین سادگی بود.

برای این که به آرزوهایش برسد، باید اول از همه مواهب فرمانفرمایی می گذشت، که گذشت. با خواهر بزرگ درگیر شد، و سخن محمدولی میرزا جانشین فرمانفرما را نشنیده گذاشت و رفت چمدان کهنه دایه اش را برداشت چند تکه لباس و یک کفش راحتی دست دوز چرم مشکی در آن گذاشت و دو کتاب، یکی سرگذشت فلورانس نایتنگل. همان اول وقتی در زاهدان بی آب و علف ناگزیر شد در قهوه خانه ای بخوابد، آغاز ماجرا بود. باید شش روز می ماند تا قطار هند برسد و در این فاصله، به دستیاری یک پزشک هندی، امکان اقامت در بیمارستان مختصر زاهدان را پیدا کرد.

از هندی که برای استقلال له له می زد باید می گذشت، پیروان گاندی را دید و با آن ها روزها گذراند تا خسته و از پا افتاده با چمدان کهنه دایه به بمبئی رسید و بی هدف .....

به اندیشان...
ما را در سایت به اندیشان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behandishana بازدید : 194 تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396 ساعت: 14:44