یک انتقام ریشه دار و سخت!
صبح یک روز سرد ،در سرمای شدید مونیخ آلمان من کودکی 8 ساله بودم لباسهایم هم
آنقدر گرم نبود که بتوانم تحمل کنم ، خانهمان هم که یک اتاق کوچک بود در آن من و
خواهر و برادر و مادرم زندگی میکردیم .
من برادر بزرگتر بودم و مادرم از سرطان سینه رنج میبرد . تا اینکه آنروز صبح نفس
کشیدنش کم شد ، اشک در چشمانش جمع شد نمیدانست با ما چه کند .
سه کودک زیر 9 سال که نه پدر دارند نه فامیل . مادرشان هم اکنون رو به مرگ است ،
دم گوشم به من چیزی گفت .
او گفت : که تو باید از برادر و خواهرت مراقبت کنی .
من که هشت سال بیشتر نداشتم قطره اشکم ریخت روی صورت مادرم سریع بلند
شدم تا پزشکی بیاورم .
نزدیک ترین درمانگاه به خانه ما درمانگاهی بود که پزشکانش یهودی بودند ، رفتم
التماسشان کردم. میخندیدند و میگفتند:
به پدرت بگو بیاید تا یک پزشک با خود ببرد .
آنقدر التماس کردم آنقدر گریه کردم که تمام صورتم قرمز شده بود ،
اما هیچکس دلش برای من نسوخت.
چند دارو که نمیدانستم چیست از ان جا دزدیدم و دویدم آنها هم دنبال من دویدند.
وقتی رسیدم به خانه، برادرم و خواهرم گریه میکردند ، دستانم لرزید و برادر کوچکم
گفت :مادر نفس نمیکشد آدلف!
شل شدم داروها از دستم افتاد ، آرام آرام به سمتش رفتم. وقتی صورت نازنینش را
لمس کردم آنقدر سرد شده بود که دیگر کار از کار گذشته بود.
یهودیان وارد خانه شدند و مرا به زندان کودکان بردند. آنقدر مرا زدند که دیگر خون بالا
میآوردم .
وقتی بعد چند روز آزاد شدم ،دیدم خواهر و برادر کوچکم نزد همسایه ما هستند.
همسایه مادرم را خاک کرده بود و دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم .
کارم شده بود شب و روز درس خواندن و گدایی کردن ، چه زمستان چه بهار چه ...
*****************
وقتی رهبر آلمان شدم ،اولین جایی را که با خاک یکسان کردم همان درمانگاه مونیخ
بود. سنشان بالا رفته بود و مرا نمیشناختند.
اما هم اکنون من رهبر کشور آلمان بودم ، التماسم میکردند . دستور دادم زمین را
بکنند و هر 6 نفر را درون چاله با دست و پای بسته بیندازند و چاله را پر کنند .
تمنا میکردند و میگفتند ما زن و بچه داریم.
آنقدر بالای چاله پر شده ماندم تا درون خاک نفسشان بریده شود..
#آدلف_هیتلر
به اندیشان...ما را در سایت به اندیشان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : behandishana بازدید : 48 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 15:28