ارزش کار فرهنگی

ساخت وبلاگ

 ارزش کار فرهنگی

روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: 

دلم می خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همان طور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.
شیخ بهایى گفت: قربان من یک هفته مهلت می خواهم تا پس از گذشت آن چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم وگرنه به همان کار فرهنگ بپردازم.

شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلاى( محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، 

در این حال رهگذرى که از آنجا می گذشت ، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد.
شیخ گفت:
اى بنده ی خدا من می دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد. تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر و بگو شیخ به زمین فرو رفت. ولیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو ا... مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو.

مرد با شنیدن این حرف با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا گریخت و مخفیانه خود را به خانه رسانیده و به افراد خانواده گفت: 

امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگویید به مصلا رفته و برنگشته!

شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد: 

اعلی حضرت، می خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آن ها را فقط به سبب دیدن یک موضوع نشان دهم . ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست می دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند.

شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟
 شیخ بهایى گفت: من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد ..... از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفته ام و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس می گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت. حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!

به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت هاى عالى قاپو و تالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور  بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند.
بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و  واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند، هر کدام به ترتیب گفتند : 

به چشم خود دیده اند که چگونه زمین شیخ را بلعیده! 

دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد. 

سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس می کرد و به درگاه خدا گریه و زاری می نمود. 

چهارمى گفت: خدا را شاهد می گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه اش وارد می آمد از کاسه سر بیرون زده بود.

به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب به سخنان آن ها گوش می کرد.
عاقبت شاه آن ها را مرخص کرد و خطاب به آن ها گفت:
بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می شود شیخ بهایى گناهکار بوده است!
وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: 

قبله ی عالم، عقل و شعور را دیدید؟
شاه گفت: آرى، ولى مقصود از این بازى چه بود؟ 
شیخ عرض کرد: قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم، چگونه می توانم قاضى القضات شوم با  این که می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد و حق گناهکاران یا بى گناهان را چگونه به گردن بگیرم؟؟؟
شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و می کنم  لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى.


موضوعات مرتبط: به اندیشان ایرانی یا مسلمان

به اندیشان...
ما را در سایت به اندیشان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behandishana بازدید : 156 تاريخ : جمعه 30 ارديبهشت 1401 ساعت: 5:43