واپسين بشير بشر
رود اگر رود است، ناگزير از ترنُّم سرود است، سرود حيات و حركت. زلال آب بايد بيامان از چشم چشمهها بجوشد و بر بستر رود خرامان بخروشد.
موج اگر موج است، ناچار از تلاطُم درحضيض و اوج است. بايد بر جمود بر آشوبد و ركود را در هم كوبد.
كوه اگر كوه است، پيچيده در هالهاي از شكوه است. بايد كه قامت افرازد و قيامت برپا سازد.
مهر اگر مهر است، هماره فروزان بر سينه سپهر است. بايد پيوسته بدرخشد و آفريدگان را نور و نار بخشد.
گُل اگر گُل است، دلرباي بلبل است. بايد رايحه روحبخش را بر بالهاي نسيم نشانَد و شميم افشانَد.
اما چون رود، رامش گيرد و موج آرامش پذيرد، رود، مرداب ميشود و موج از شتاب ميمانَد.
انسان انسان است، زيرا ميانديشد و در راه تحقُّق انديشه خود ميكوشد.
برفراز اين دنياي ديرينه و در زير اين گنبد آبگينه تنها نهال ياد و فرياد است كه ميماند؛ جوانه يادي كه از ريشه فطرت برويد و شكوفه فريادي كه از انديشه بشريت برآيد.
آنانكه كوه را شكوه بخشيدهاند و اين اسطوره نستوه را به ستوه آوردهاند، روشنگراني هستند كه رايت ريا را بركندهاند و حقيقت انديشه را نه به رؤيا، كه به رؤيت ديدهاند. اينان فريادگران دشت سكوتاند و دادگران وادي برهوت. آنان پيوسته از آيههاي نور و سورههاي شعور روايت مينگارند و افق روايت را با نگاه درايت مينگرند.
پيامبران، باغبانان بوستان بشريت بودند و مبشّران پر شور بشر. نيلوفر نگاه را از حضيض خاك سياه برداشتند و بر اوج افلاك "الله" برافراشتند. استعدادهاي نهفته را برآشفتند و فطرتهاي خفته را شكفتند. به ديدگان «ديد» بخشيدند و به رنجديدگان، اميد.
اگر نبود سايه سبز رسالت، از يورش سموم سوزان ضلالت، جوانه تُرد فطرت ميافسُرد و شكوفههاي سرخ طبيعت ميپژمُرد. شقايقهاي شوق ميسوختند و ياسهاي اميد با خاكستر يأس ميساختند.
واپسين بشير بشر و آخرين سفير داور در سياهترين عصر حاكميّت سكوت و حكومت طاغوت از مناره غار «حرا» شراره فرياد «چرا؟» را برافروخت و تنديسهاي اكاسره و قديسهاي قياصره را در هم كوفت. در پرتو پيامش نه از قصر قيصران نشان ماند و نه از كاخ تاجوران.
عدالت محمدي (ص)بلال سياه را در كنار صاحبان جلال و جاه نشانيد. توحيد ، عيار ارزش شد و تقوا، معيار گزينش. إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ( حجرات:13)
محمد(ص) فرشته نبود، اما اسطوره وجودش با عصاره نور سرشته بود.
«اگر پيامبر را فرشتهاي هم قرار داده بوديم، او را به صورت مردي در ميآورديم و بر او لباس مردم ميپوشانديم» (انعام:9)
محمد(ص) در سياهترين روزهاي ركود و شبهاي جمود، قامت به قيامت بست و در «قد قامت» عشق قامت شكست.
محمد(ص) سرو سر سبز سعادت بود كه در بوستان مردم روييد و در ميان چمنزار مردم باليد و از هيچ سختي و دشواري نناليد. با مردم زيست و درد مردم ستمديده را در مردمك ديده گريست.
محمد(ص) درياي بيكراني بود كه در تنگناي جام گنجيد و پهناي پيام را برگزيد. او بحري بود كه در ظرف آمد و كوهي بود كه به حرف آمد.
محمد(ص) موج خروش بود در مرداب خموش. مرداب را به تپش خواند و خيزاب را به خيزش. سراب را آب بخشيد و مرداب را شتاب. او اقيانوس مردمان را به شورش فرا خواند و بر تنديسهاي خودكامگان يورش آورد. گفتارش روزني از رياض آفتاب بود و فوران فيّاض نور ناب.
محمد(ص) سوداگر سودآور بود؛ اما خود سوداي سود نداشت. جان را به اخگر عشق افروخت و كالاي جان را به بالاي جانان فروخت.
محمد(ص) در حاكميّت زرد پاييز، حكومت سبز رستاخيز را بر پا كرد. دستانش پر از بهار بود و انبانش انباشته از شكوفهزار. از لبهايش نسيم نجابت ميوزيد و از دهانش، شميم شهامت.
محمد(ص) آيه آفتاب بود و همسايه مهتاب. از كولهبار رسالتش شكوفههاي نور ميريخت و كوچههاي تاريكستان تاريخ را با نسيم نور ميآميخت.
... و اكنون محمد(ص) اين پيامبر رحمت و رهايي بر فراز تاريخ بشريت سرافراز و پيشتاز ايستاده و خامه در كف من، حيران و سرگردان كه چگونه اين اقيانوس نور را در فانوس كور در آورد؟
قلم كمندي است كه انديشههاي ناب را به بند ميآورد و پرنده سبكبال خيال را از فراز قلههاي بلند آمال شكار ميكند و در قالب واژهها و زنجير كلمات به رشته تحرير ميكشد؛ اما در اينجا درمانده كه چگونه اين قامت را بنگرد و قيامت را بنگارد؟
قلم غوَاصي است كه گوهرهاي شگرف را از دل درياي ژرف ميربايد و در گنجينه حرف ميآرايد؛ اما در اينجا قلم لال است و جمال يار، بيمثال!
ولی بر پايه «ما لا يُدرك كُلّه لا يُتركُ كُلٌه»
آب دريا را اگر نتوان كشيد
پس به قدر تشنگي بتوان چشيد
من ناگزير از نگرش و ناچار از نگارش هستم.
نقل از کتاب « پیام های پیامبر» نوشته سید علی رضا شفیعی مطهر
کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر
https://t.me/amotahar
به اندیشان...
ما را در سایت به اندیشان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : behandishana بازدید : 180 تاريخ : دوشنبه 20 آبان 1398 ساعت: 11:38