گفت‌وگو با آقای نصرت الله خازنی رئیس دفتر نخست وزیری حکومت ملی دکتر مصدق/2

ساخت وبلاگ

 گفت‌وگو با آقای نصرت الله خازنی 

رئیس دفتر نخست وزیری حکومت ملی دکتر مصدق/2


‫با استفاده از: گفت و گوی نشریه توقیف شده "ایران فردا" (به همت آقای هدی صابر، شماره ۵۳ - اردیبهشت ۱۳۷۸ ) و نشریه توقیف شده " بنیان" ( سه شنبه ۲۸ اسفند۱۳۸۰ - شماره ۲۹) و "کتاب کودتا سازان" (به کوشش محمود تربتی سنجابی - ناشر، مؤسسه فرهنگ کاوش -۱۳۷۶ - ص ۷۳ - ۷۲ )

‫سوال: لطفا شناسنامه مختصری از خود ارائه دهید


‫نصرت الله خازنی: من نصرت الله خازنی در سال ۱۲۹۶ در تبریز متولد شده ام. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاهم گذراندم و از سال ۱۳۲۴ به تهران آمدم و وارد دانشکده علوم - رشته قضائی شدم و در سال ۱۳۱۷ لیسانسم را گرفتم. مدتی در دادگستری و بعد از حدود یک سال در بانک ملی ایران مشغول به کار شدم. بعد رفتم به خدمت وظیفه. چون جزء پنج نفراول دانشکده بودم، انتخاب محل خدمتم با خودم بود و من تهران را انتخاب کردم و در تهران مشغول خدمت شدم.


‫سوال: زمینه آشنایی شما با مرحوم مصدق چه بود؟


‫نصرت الله خازنی: بعد از این که خدمت وظیفه را تمام کردم، با اصرار یکی از دوستان پدرم به وزارت بهداری رفتم و در آنجا استخدام شدم. در سال ۱۳۲۵ که حکومت قوام السلطنه ساقط و وزیر بهداری وقت آقای دکتر یزدی کنار رفت، آقای دکتر اقبال وزیر بهداری شد. ارتش آمریکا، پس از پایان جنگ، یک بیمارستان فوق العاده مجهزی در خمسه(خمبه)خرمشهر داشت. خمسه با خرمشهر سی چهل کیلومتر فاصله داشت. آقای دکتر اقبال از من خواست که چون وزارت بهداری لوازم و تجهیزات آنجا را بعد از خاتمه جنگ دویست و شصت - دویست و هشتاد هزار دلار از ارتش آمریکا خریده است، شخصا بروم و آن بیمارستان را تحویل بگیرم و همه لوازمش را صورت برداری کرده به تهران حمل کنم تا آن ها را در تهران بین بیمارستان ها تقسیم کنند. در بیمارستان ارتش آمریکا تجهیزات مدرن و گرانبهای بسیاری وجود داشت.


‫به خرمشهر رفتم. رئیس بهداری ما در خرمشهر شخصی به نام دکتر نقابت بود. ما شب اول صحبت کردیم که فردا صبح کار را شروع کنیم. ایشان گفتند که: 

آقای متین فرماندار خرمشهر شما را به شام دعوت کرده است. 

گفتم :من با ایشان کاری ندارم. 

آقای نقابت گفت: ایشان ۲۲ سال است که فرماندار است و هر کس وارد آبادان و خرمشهر می شود، با ایشان تماس می گیرد و به ملاقات ایشان می رود و یک مرکزیتی دارد. 

من هیچ میل نداشتم که نزد آقای متین بروم. مع ذلک نقابت اصرار کرد و گفت ایشان فرماندار است و می تواند کمک هایی بکند، به خاطر کار خودتان هم که شده شما این دعوت را بپذیرید. من خوب یادم هست که متین در کشتی مصری از بنده پذیرایی کرد. بعد ایشان صحبت کردند که ما شنیده ایم شما برای حمل لوازم بیمارستان آمریکایی ها تشریف آورده اید. اما شما از این مأموریت صرف نظر کنید تا بعد ببینیم چه می شود؛ چون تکلیف بیمارستان هنوز روشن نشده است. 

من گفتم: چرا تکلیفش روشن نشده؟ بیمارستان متعلق به آمریکایی ها بوده و ما آن را از ارتش آمریکا خریده ایم. دیگر چه مسئله ای باقی می ماند که حل نشده است؟ 

او گفت :می بایست با شرکت نفت هم مشورتی می شد که آن ها هم اطلاع داشته باشند و یک توافقی شده باشد. 

گفتم: چه توافقی؟ توافق می بایست با ارتش آمریکا می شد که شده است. به شرکت نفت چه ربطی دارد؟ 

متین من را نصیحت کرد و گفت: شما جوان هستید، مسائلی هست که شما واقف نیستید. 

من دیدم از مأموریت من اطلاع دارد. با خودم فکر کردم این اطلاعات از کجا به او منتقل شده ؟ چون نقابت هم نمی دانست که اصلا" من برای چه به خرمشهر آمده ام. آقای فرماندار استنباط کرد که من حاضر نیستم از این مأموریت صرف نظر کنم. فردا صبح دیدم که آقای نقابت را خواستند و به لنج سوار کردند و به بصره بردند. من ناراحت شدم از این که آقای دکتر نقابت کارمند بهداری است، اما شرکت در کار او دخالت می کند.


‫بالاخره او را بردند به خاطر آن که نباشد و کار لنگ شود و در نتیجه حمل این لوازم به تعویق افتد و مأموریت من انجام نپذیرد. ولی من اعتنا نکردم و به بیمارستان رفتم و صورت برداری را شروع کردیم و لوازم قیمتی را مهر وموم نمودیم. چون شب ها در خرمشهر هتل نبود، در یکی از اتاق های بهداری خوابیدم. صبح پا شدم و دیدم که جار و جنجال است، تعدادی با اسب و شتر آمده بودند و به زبان عربی شعار می دادند. من چون عربی نمی دانستم، پرسیدم: 

این ها کی اند و چه می گویند. 

گفتند: این ها فکر می کنند که شما می خواهید که نخلستان هایشان را مصادره کنید، 

گفتم :من که با نخلستان ها کاری ندارم. 

با این حال اطمینان نمی کردند و جار و جنجال را ادامه دادند. این صحنه سازی هم بیشتر برای این بود که مرا بترسانند و من فکر کنم تأمین جانی ندارم و به تهران برگردم. اما غیرت جوانی ام گل کرد و اعتنا نکردم و گفتم: 

من به هر قیمتی که شده باید این مأموریت را انجام بدهم. 

به نظرم رسید که به دادگستری بروم، چون وکیل دادگستری هم بودم و آشنایی به قوانین داشتم. به دادگستری آبادان رفتم و دادخواستی دادم. دادخواست تأمین، مبنی براین که سه نفرکارشناس انتخاب بکنند و من تحت نظر آن سه نفر صورت برداری کنم و آن کارشناس ها تصدیق بکنند، که هم کار بهتر باشد و چیزی از قلم نیفتد و هم آنچه من از بیمارستان تحویل می گیرم ،مشخص باشد. خوشبختانه آن ها مطلع نبودند که حمل لوازم بیمارستان به تهران مورد مخالفت شرکت نفت است، لذا قرار را صادر کردند. ولی اگر می دانستند صادر نمی کردند، برای این که همه قضاتی که درآبادان خدمت می کردند، قبلا با موافقت شرکت نفت مشغول به کار شده بودند. آن ها قرار صادر کردند و همراه با کارشناس ها آمدیم و تمام لاک و مهرها را شکستیم و شروع به بسته بندی کردیم. واگن هم رزرو کردیم که به محض این که آماده شد، به تدریج بسته ها را به راه آهن تحویل بدهیم و در تهران تحویل بگیریم.


‫شرکت نفت مطلع شد که من عقب نشینی نکرده ام و حاضر نشده ام که به تهران برگردم. ضمن انجام مأموریت دیدم که تلگرافی از وزیر بهداری آقای دکتر اقبال آمد که شما خودتان را به استاندار معرفی کنید. استاندار هم آقای مصباح فاطمی بود. ایشان۱۶ سال بود استاندار بود، چون از جیره خوارهای شرکت نفت انگلستان بود، وزیر کشور نه آقای متین را می توانست از خرمشهر و نه آقای مصباح فاطمی را از خوزستان. در اهواز رفتم پیش آقای استاندار. آقای استاندار هم خیلی از ما تجلیل کرد که ظاهری بود. بعد از صرف نهار استاندار تلگرافی به من نشان داد. متن آن این بود که " فوری به تهران مراجعت کنید". 

حالا که خود وزیر بهداری تلگراف فرستاده بود، ناچار بودم به تهران برگردم. در تهران با آقای دکتر اقبال مواجه شدم. من با او برخورد کردم که این همه توی این گرما زحمت کشیدم صورت برداری را شروع کردم ،مقدار کمی باقی مانده بود برای چه احضار شدم؟ 

اقبال بی پرده به من گفت که: " چون با شرکت نفت مذاکره نشده و موافقت آن ها جلب نشده بود، این مشکل به وجود آمده است." 

من گفتم که: شما وزیر ایرانی هستید، نه کارمند شرکت نفت. 

در پاسخ عین این عبارت را به من گفت که :" همه کارها دست آن هاست و ما کر وکر می کنیم". من گفتم که :خیلی متأسفم که اشخاصی وزیر این مملکت هستند که نوکر خارجی اند و از خودشان اختیاری ندارند!


‫دکتر اقبال به من دین اخلاقی داشت، چرا که بعد از سقوط قوام السلطنه یک دفعه مدیرکل ها به اتاق اقبال ریختند تا او را از وزارتخانه بیرون کنند. وی در آن هنگام معاون بود و هنوز وزیر نشده بود .شاید سال ۲۳ بود. وقتی می خواستند او را بیرون کنند، من از او طرفداری کردم.آقای دکتر اقبال را به اتاق خودم آوردم و آنجا ماند. به رفقایم سپردم که موظب باشید کسی این طرف نیاید. بعد با آقای سهیلی که نخست وزیر شده بود، تلفنی تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. 

ایشان فرمودند: شما نیم ساعت تأمل کنید و او را نگهدارید و نگذارید بیرون کنند. من هیئتی می فرستم که مسئله را حل کنند. 

هیئت آمد و در نهایت صلح و صفایی دادند و آقای دکتر اقبال خودش را مدیون من دانست. ضمن این که هم جوان بود و هم هنوز آلوده نشده بود. از این رو وقتی از خرمشهر برگشتم و با او به تندی برخورد کردم، او دائم مرا نصیحت می کرد که شما هنوز نمی دانید پس پرده چه اوضاعی است.


‫آن هنگام من با پدرم زندگی می کردم. ماجرا را به پدرم شرح دادم. پدرم گفت که:  

برو نزد دکتر مصدق و ماجرا را به او بگو. 

پدرم با ایشان سوابق آشنایی ممتد داشت. به من گفت در اوضاع و احوال فعلی، فردی وطن پرست تر از ایشان پیدا نمی شود. من به منزل دکتر مصدق در خیابان کاخ که پارکی جلو خانه شان بود، رفتم.ایشان نشستند و یک میز کوچک جلوی شان بود.


‫سوال: با وقت قبلی رفتید؟


‫نصرت الله خازنی: نخیر، خیلی ساده خودم را معرفی کردم و ماجرا را به ایشان گفتم. او محترمانه مرا نگاه کرد و گفت :

"مسئله نفت نیست که بی حساب می برند و چیزی به ما نمی دهند، این در درجه دوم اهمیت است، در درجه اول قبول ندارند که اصلا خوزستان یک استان مستقلی است. الان یک قسمت آن به تمام معنا مستعمره انگلیس است. 

من آنجا گریه ام گرفت و گفتم: آین چه وضعی است؟ 

آقای دکتر مصدق ضمن دلداری به من گفت: ناراحت نباشید! 

و برگشتند به طرف بنده و فرمودند:" اگر امسال شما جوان ها جمع بشوید و اتحاد بکنید و از نتیجه تجربیات و مطالعات ماهم استفاده کنید، من امیدوار هستم که جل و پلاس شرکت نفت را به زودی به خلیج فارس بریزیم.


‫سوال: این ملاقات در چه ماهی از سال ۲۵ بود؟


‫نصرت الله خازنی: شهریور. وقتی می خواستم از خدمت ایشان مرخص بشوم، فرمود: 

اگر فرصت کردید گاه بی گاه به من سربزنید. 

من از خدا می خواستم که یک چنین امکانی به من بدهد، ولی واقعیت این است که به علت تراکم کار و گرفتاری زیادی که داشتم، مجال این نشد که دوباره خدمت ایشان برسم .تا این که رزم آرا آمد. رزم آرا اول که نخست وزیر شد چند نفر از همکاران خودش در ستاد ارتش را آورده بود. اما به این نکته توجه کرد که نخست وزیری به دست چند نفر نظامی اداره نمی شود، کار این ها نیست. این بود که به ذهنش رسید که نهادی درست کند به نام " بازرسی نخست وزیری " و از هر وزراتخانه دو نفر از شاخص ترین و مطلع ترین و با شخصیت ترین کارمندان انتخاب بشوند و به نام بازرسان مخصوص نخست وزیری که در کارهای مملکتی با آن ها مشورت کند یا اگر شکایاتی و گزارشاتی هست، قبلا این ها مطالعه کنند و بعد با رزم آرا تماس بگیرند. من هم رئیس کارگزینی آقای جهانشاه صالح وزیر بهداری بودم. آقای جهانشاه صالح شخص خود خواهی بود که حتی پایبند به عدالت و رعایت مقررات نبود. خیلی کارها می کرد که قانونی نبود. من هم زیر بار حرف او نمی رفتم. می گفتم :

من خیلی زحمت کشیده ام و یک کارگزینی خوب درست کرده ام و شما بی تعهدی و آن را به هم می زنید. 

آقای جهانشاه صالح از من ناراضی بود. روابط ما با هم سرد بود. آقای صالح به خاطر این که شر مرا از وزارت بهداری بکند ،مرا به همراه دو سه نفر به رزم آرا معرفی کرد و آقای رزم آرا بنده را انتخاب کرد. البته تحقیق می کرد که این شخص کاردان هست یا نیست. به این ترتیب من هم بازرس مخصوص نخست وزیری شدم. اشخاصی که انتخاب شده بودند واقعا مردمان خیلی وطن پرست و حسابی بودند. مثلا مرحوم فیوضات معاون وزارت آموزش و پرورش بود، ولی برای بازرسی مخصوص نخست وزیری انتخاب شده بود. یا آقای تقی اعتصام که از اعضای عالی رتبه ی وزارت بارزرگانی و مرد بسیار شریف و مطلعی بود. به هر حال ترکیب بازرسان نخست وزیر فوق العاده عالی بود. بنده هم میان این رجال برخورده بودم. در زمان رزم آرا ما مشغول انجام وظایف خودمان بودیم. در واقع کارهای بزرگی هم که در دوره رزم آرا صورت گرفت، نتیجه ی تلاش و پیشنهادات کل بازرسان نخست وزیری بود. تا آن که ترور رزم آرا اتفاق افتاد. چندی بعد از ترور رزم آرا آقای دکتر مصدق نخست وزیر شدند که اصل مطلب از اینجا شروع می شود. 

 

ادامه دارد...

به اندیشان...
ما را در سایت به اندیشان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behandishana بازدید : 290 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1396 ساعت: 13:29