به اندیشان

متن مرتبط با « عکس» در سایت به اندیشان نوشته شده است

متن سنگ قبر تعدادی از بزرگان تاریخ

  • متن سنگ قبر تعدادی از بزرگان تاریخ#حافظبر سر تربت ما چون گذری همّت خواهکه زیارتگه رندان جهان خواهد بود#سهراب_سپهریبه سراغ من اگر می‌آییدنرم و آهسته بیامبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من#کوروش_بزرگای انسان هر که باشی و از هر جا که بیاییمی‌دانم خواهی آمدمن کوروشم که برای پارسی‌ها این دولت وسیع را بنا نهادمبدین مشتی خاک که تن مرا پوشانده رشک مبر.#پروین_اعتصامیآن که خاک سیه‌اش بالین استاختر چرخ ادب پروین استگرچه جز تلخی از ایّام ندیدهر چه خواهی سخنش شیرین است#دکتر_علی_شریعتینمی‌دانم پس از مرگم چه خواهد شدنمی‌خواهم بدانم کوزه‌گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت.ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازدگلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوشو او یک‌ریز و پی در پی دم گرم خویش را در گلویم سخت بفشاردو خواب خفتگان خفته را آشفته‌تر سازدبدین سان بشکندهر دم سکوت مرگبارم را#نیوتنطبیعت و قوانین طبیعت در تاریکی نهان بودخدا گفت بگذار تا نیوتن بیاید......و همه روشن شد#خسرو_شکیباییدر ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زدعشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد#وینستون_چرچیلمن برای ملاقات با خالقم آماده‌اماما این که خالقم برای عذاب دردناک ملاقات با من آماده باشد چیز دیگریست#اسکندر_مقدونیاکنون گور او را بس استآن که جهان او را کافی نبودموضوعات مرتبط: به اندیشان ایرانی یا مسلمان ، به اندیشان خارجی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تربیت فرزند به روش گاندی

  • ♦️تربیت فرزند به روش گاندی♦️ﭘﺴﺮ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ: ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩ‌ﺍﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ،ﮔﻔﺖ: ﺳﺎﻋﺖ ۵ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻫﺴﺘﻢ .♦️ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ و ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻡ. ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ، ﺳﺎﻋﺖ ۵:۳۰ ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﻭﻡ!!♦️ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺳﺎﻋﺖ ۶:۰۰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!! ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟! ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ! ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: «ﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﺣﺘﻤﺎً ﻧﻘﺼﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ “ﺭﺍﺳﺖ” ﺑﮕﻮﯾﯽ!! ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻧﻘﺺ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﺍﯾﻦ ﻫﺠﺪﻩ ﻣﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ باره ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ!!»♦️ﻣﺪﺕ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺍﺗﻮمبیل ﻣﯽ‌ﺭﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﻮﺩ، ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻡ!!ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮیم.✅ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﻋﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻧ‌‌ﻘﺪﺭ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ۸۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ‌ﺍﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ!!✍️ توکلی https://eitaa.com/eqmoq2موضوعات مرتبط: به اندیشان خارجی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تربیتی که باید می‌شدیم!

  • تربیتی که باید می‌شدیم!, ...ادامه مطلب

  • تربیتی که باید می‌شدیم!

  • تربیتی که باید می‌شدیم!, ...ادامه مطلب

  • تربیتی که باید می‌شدیم!

  • تربیتی که باید می‌شدیم!, ...ادامه مطلب

  • تاوان جهل توده‌ها را که چه کسانی می‌دهند؟

  • تاوان جهل توده‌ها را که چه کسانی می‌دهند؟گفته می‌شود وقتی قاضی از قاتل انورالسّادت (رئیس‌جمهور مصر) که عضو گروه جهاد اسلامی بود می‌پرسد :چرا او را کشتی؟ قاتل جواب می‌دهد: او یک سکولار بود. قاضی می‌گوید: آيا معنی سکولار را می‌دانید؟ قاتل می‌گوید: نه نمی‌دانم! **************در ترور نافرجام نجیب محفوظ(نویسنده مصری برندۀ جایزۀ نوبل) قاضی از ضارب می‌پرسد: چرا نجیب را با خنجر زدید؟ ضارب می‌گوید: به‌دلیل نوشته‌هایش، خصوصاً کتاب بچّه‌های محلّۀ ما. قاضی می‌گوید: کتاب را خوانده‌ای؟ ضارب می‌گوید: خیر! ****************قاضی از قاتل فرج فوده، شاعر و نویسنده مصری می‌پرسد: چرا او را کشتی؟ قاتل می‌گوید: او کافر است. قاضی به قاتل می‌گوید: چطور به این نتیجه رسیدی؟ قاتل: از کتاب هایش. قاضی می‌گوید: آیا کتاب‌هایش را خوانده‌ای؟ قاتل جواب می‌دهد: خیر من اصلا سواد ندارم! ************این‌گونه جامعۀ بشری تاوان جهل عدّه‌ای را داد و می‌دهد!@irWondersموضوعات مرتبط: به اندیشان ایرانی یا مسلمان ، به اندیشان خارجی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • استاد تو کیست؟

  • استاد تو کیست؟نقل است که از بایزید پرسیدند: پیر و استاد تو کیست؟گفت: پیرزنی...و چنین شرح داد که: روزی در حال و هوایی الهی و غلبات شوق و توحید بودم. به بیابان رفتم. پیرزنی با انبانی از آرد از راه رسید و گفت: این کیسه ارد من برگیر و برایم به شهر بیاور. ولی حال من چنان بود که خود را هم نمی‌توانستم بردن، چه رسد به انبان آن پیر زن.شیری را اشارت کردم، بیامد، انبان بر پشت شیر نهادم و به پیر زن گفتم: به شهر که رسیدی می‌گویی که را دیدم؟پیرزن گفت: به شهر که رسیدم خواهم گفت که ظالمی متکبّر را دیدم!گفتم: هان؟ چه گویی...!!؟پیرزن گفت: این شیر بر ما وظیفه‌ای دارد؟گفتم: نه!گفت: تو این شیر. را که خدای عزّ و جل تکلیفی بر عهده‌اش نگذاشته، مکلّف کردی به برداشتن بار، این ظلم نیست؟گفتم: آری، ظلم است!و می‌خواهی بدانی که اهل شهر بدانند که او تو را مطیع است و تو صاحب کراماتی.... این تکبّر نیست؟گفتم :بلی. تکبُّر است.توبه کردم و از اعلی به اسفل آمدم!این بود شرح داستان من با پیر و استادم!#تذکره‌الاولیای عطّارموضوعات مرتبط: به اندیشان ایرانی یا مسلمان بخوانید, ...ادامه مطلب

  • مصاحبه با همسر رضاشاه درباره خانواده پهلوی

  • مصاحبه با همسر رضاشاه درباره خانواده پهلوی مرتضی رسولی/گفت‌و‌گومن در سال 1284 شمسی به دنیا آمدم. پدربزرگم ملقب به مشکوه‌الدوله از طایفه قاجار بود؛ به همین دلیل هم در دوره قاجاریه سمت‌های دریاری داشت. پدرم غلام‌علی میرزامجلل‌الدوله در زمان سلطنت رضاشاه رئیس تشریفات دربار بود؛ به همین دلیل الفت خاصی میان او و رضاشاه برقرار بود.مادرم، گوهر ملک نام داشت، مجموعاً 2 خواهر (اشرف‌السلطنه و عزت) و 2 برادر داشتم. 2 برادرم احمد میرزا و عباس میرزا رضاشاه برای تحصیل به خارج فرستاد. یکی در دانشگاه وست مینستر انگلستان و دیگری در سن سیر فرانسه تحصیل کرد. وقتی که به ایران برگشتند سرمایه‌ای از ارث پدری داشتند. اما متأسفانه هیچ‌کدام عاقبت بخیر نشدند و در نتیجه اعتیاد به تریاک و الکل درگذشتند. یک روز که برای دیدن احمدمیرزا رفته بودم، با اه و ناله گفت: «ببین چه ریختی شدم.» عباس میرزا هم، که تریاک را در عرق حل می‌کرد و می‌خورد، کبدش عیب پیدا کرد و مدتی در بیمارستان شهربانی بستری شد. هر 2 جوان، با آن که تحصیل‌کرده بودند، دست دستی خودشان را به کشتن دادند.با رضاخان چگونه آشنا شدید و چطور شد او شما را به همسری انتخاب کرد؟موقعی که 13 یا 14 ساله بودم خواستگاران زیادی داشتم که یکی از آن‌ها سردار سپه بود. من حتی یک عکس هم از سردار سپه ندیده بودم و نمی‌دانستم آیا او هم مرا دیده بود یا نه، ولی چون پدرم خیلی از رضاخان تعریف می‌کرد و می‌گفت او مرد بااستعداد و خوبی است، من هم نتوانستم حرفی بزنم و توصیه او را گوش کردم.از آن موقع به بعد، سردار سپه هر شب به منزل ما می‌آمد، هدایایی هم با خودش می‌آورد مثلاً یک شب کیسه ای پر از لیره آورد. خواهرم عزت خانم هم خیلی مراقب بود، غذا می‌پخت و با مشروب پذیرایی می‌کرد. این پ, ...ادامه مطلب

  • سرنوشت تلخ یک کارآفرین کوشا

  • سرنوشت تلخ یک کارآفرین کوشادر سال 1330کفش ایرانی‌ها گیوه و نعلین و گالش بود و از طرفی شهرنشینی باب شده‌بود. یک جوان اصالتا شیرازی،به نام محمد رحیم متقی ایروانی،پیش خود فکر کرد که مردم ممکن است بی‌نان سر کنند، اما بی کفش نمی‌توانند دنبال نان بروند! به گفته او نمی‌توان شهرنشینی کرد، آن هم بدون کفش و پابرهنه؛ پس مردم به دو چیز نیاز دارند. یکی نان و یکی کفش!با این فکر به کشور چکسلواکی رفت و دو کارشناس چک استخدام کرد و یک دستگاه اتوکلاو کفش خرید و به ایران آمد و در خیابان گلوبندک تهران پاساژی ساخت و شروع به تولید کفش نمود.ایروانی کارش با 35 کارگر شروع کرد؛ او کمر همت بست و چون سوداهای بزرگ در سر داشت، با وام و پس انداز و ارث و ..، زمین بزرگ‌تری در مهرآباد کرج خرید و در آن محل اول یک مسجد ساخت و بعد کارخانۀ تولید کفشش را هم به آنجا منتقل کرد.محمد رحیم کم و بیش، از این و آن، سرزنش می‌شنید که ،"تا وقتی کفش خارجی هست، چه کسی گیوه و گالش ایرانی می‌خرد؟؟". اما این حرف‌ها او را دلسرد نکرد و کم کم طوری شد که در سال 1337 ، کفش چرمی‌ای تولید کرد که بسیار با دوام بود!!!!او کفش‌ها را به قیمت چهارتومان می‌فروخت. این در حالی بود که کفش خارجی آن زمان ده تومان بود و آن دوام و زیبایی را نداشت!!!!! جالب این که ایروانی، در سال 1343 موسسه‌ای با هدف پرورش 22 کودک دو ماهه تا 2ساله تاسیس کرد تا در آینده، این کودکان، از مدیران کارخانه‌اش و مدیران ایرانی بشنود.قرار بر این شد بخشی از درآمدش به مصارف تحصیلی این22 کودک برسد و خوراک، پوشاک و وسایل زندگی ساده و کم خرج آن‌ها همه به عهدۀ خودش باشد. قانونی هم وضع کرد که هیچ کدام از این کودکانِ تحت سرپرستی او، بعد از رسیدن به سن 18 سالگی، هیچ تعهدی نسبت به او ندار, ...ادامه مطلب

  • کارنامۀ یک عمر کار با وداد و پیکار با بیداد/اسحاق مشکینی

  • ملانصرالدّین را بهتر بشناسیم

  • ملانصرالدّین را بهتر بشناسیماقتصاددان : تقریبا همه ما داستان های طنز ملا نصرالدین رو شنیدیم اما شاید ندونیم که ملانصرالدین یک معلم اندیشمند بوده است.تولد۱۸۶۶میلادی،مطابق ۱۲۴۴ شمسی وفات ۱۹۳۲میلادی برابربا۱۳۱۰شمسی دارفانی را وداع گفت۰۱۳دیماه مصادف است با سالگرد خاموشی زنده یاد جلیل محمدقلی‌زاده(ملا نصرالدین)، روشنفکری که صد سال از زمان خودش جلوتر بود. جلیل محمدقلی‌زاده در سال۱۸۶۶ میلادی مطابق با۱۲۴۴شمسی در شهر نخجوان آذربایجان چشم به جهان گشود، پدرش مشهدی حسینقلی از شهر خوی آذربایجان به نخجوان مهاجرت کرده و به شغل معماری مشغول شده بود. جلیل بعد از اتمام تحصیلات خود ابتدا در شهر گوری که الان جزو کشور گرجستان است به شغل معلمی روی آورد و همزمان هم شروع به نوشتن نمایشنامه نمود. در سال ۱۸۹۷ از معلمی کنار کشید و ۵ سال به عنوان مترجم در ادارات دولتی کار کرد. در سال ۱۹۰۳ بعد از فوت همسر و پدر و مادرش به تفلیس نقل مکان نمود و با روزنامه های روسی این شهر و همچنین باکو با نوشتن مقاله همکاری کرد. در سال ۱۹۰۶ نشریه هفتگی و طنز ملانصرالدین را پایه گذاری نمود که در مدت کوتاهی آوازه این نشریه و مقالات آن، دنیای ترک و مسلمان را درنوردید. جلیل محمدقلی‌زاده در ملانصرالدین با جهل و خرافات و تعصب ، مبارزه می‌نمود و سعی می‌کرد مردم ستم دیده را با حقوق پایمال شده خود آشنا کند. بعد استقرار حکومت بلشویک‌ها در آذربایجان شمالی محمد قلی زاده انتشار ملانصرالدین را به مدت یک سال در تبریز ادامه داد و بعد از یک سال به دعوت رییس جمهوری سوسیالیستی آذربایجان نریمان نریمانف، به باکو رفت و در آنجا فعالیت‌های فرهنگی و انتشار ملانصرالدین را ادامه داد.جلیل محمدقلی‌زاده بعد از فوت دو همسر اولش برای بار سوم با یکی از, ...ادامه مطلب

  • وطن یعنی سه سرباز

  • ✍️ محمد فاضلی, ...ادامه مطلب

  • یک انتقام ریشه دار و سخت!

  • یک انتقام ریشه دار و سخت!صبح یک روز سرد ،در سرمای شدید مونیخ آلمان من کودکی 8 ساله بودم لباس‌هایم هم آن‌قدر گرم نبود که بتوانم تحمل کنم ، خانه‌مان هم که یک اتاق کوچک بود در آن من و خواهر و برادر و مادرم زندگی می‌کردیم .من برادر بزرگ‌تر بودم و مادرم از سرطان سینه رنج می‌برد . تا این‌که آن‌روز صبح نفس کشیدنش کم شد ، اشک در چشمانش جمع شد نمی‌دانست با ما چه کند .سه کودک زیر 9 سال که نه پدر دارند نه فامیل . مادرشان هم اکنون رو به مرگ است ، دم گوشم به من چیزی گفت .او گفت : که تو باید از برادر و خواهرت مراقبت کنی . من که هشت سال بیشتر نداشتم قطره اشکم ریخت روی صورت مادرم سریع بلند شدم تا پزشکی بیاورم .نزدیک ترین درمانگاه به خانه ما درمانگاهی بود که پزشکانش یهودی بودند ، رفتم التماسشان کردم. می‌خندیدند و می‌گفتند: به پدرت بگو بیاید تا یک پزشک با خود ببرد . آنقدر التماس کردم آنقدر گریه کردم که تمام صورتم قرمز شده بود ، اما هیچ‌کس دلش برای من نسوخت‌.چند دارو که نمی‌دانستم چیست از ان جا دزدیدم و دویدم آن‌ها هم دنبال من دویدند. وقتی رسیدم به خانه، برادرم و خواهرم گریه می‌کردند ، دستانم لرزید و برادر کوچکم گفت :مادر نفس نمی‌کشد آدلف!شل شدم داروها از دستم افتاد ، آرام آرام به سمتش رفتم. وقتی صورت نازنینش را لمس کردم آنقدر سرد شده بود که دیگر کار از کار گذشته بود.یهودیان وارد خانه شدند و مرا به زندان کودکان بردند. آنقدر مرا زدند که دیگر خون بالا می‌آوردم .وقتی بعد چند روز آزاد شدم ،دیدم خواهر و برادر کوچکم نزد همسایه ما هستند. همسایه مادرم را خاک کرده بود و دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم .کارم شده بود شب و روز درس خواندن و گدایی کردن ، چه زمستان چه بهار چه ...*****************وقتی رهب, ...ادامه مطلب

  • #مثل‌مدادباش

  • ✍️ #مثل‌مدادباش, ...ادامه مطلب

  • تنخواه کلان دانشگاه بیرجند در جیب محمد حسن گنجی

  • تنخواه کلان دانشگاه بیرجند در جیب محمد حسن گنجیاگر از خودتان می پرسید، چطور است که ایران با این همه رنج و جنگ و عذاب و بدبختی که در طول تاریخ تا اکنون دیده است، هنوز سرپاست باید گفت به خاطر وجود بعضی آمدها. یکی از این آدم‌ها دکتر محمد حسن گنجی پدر علم جغرافیای ایران است.اقتصاددان : آقای دکتر محمّدحسین پاپلی یزدی استاد بازنشسته ی دانشگاه تربیت مدرس در جشن یک‌صد سالگی دکتر گنجی به ذکر خاطره‌ای می‌پردازد و می‌گوید”در زندگیِ زنان و مردان بزرگ، نکاتی ست که انسان را به کرنش در برابر آنان وامی دارد. یکی از این مردان بزرگ، دکتر محمّدحسن گنجی پدر علم جغرافیای نوین ایران است. مردی که “زخمیِ هزار دشنه از دستِ روزگارِ هیچ” بود اما شرافت و وطن دوستی اش را به حراج نگذاشت. او در تیرماه ۱۳۹۱ درگذشت«درست زمانی که [اولین سال‌های پس از انقلاب ۵۷] او را از همه ی حقوق محروم کرده بودند [حتی از حقوق بازنشستگی] و ناچار بود برای گذرانِ زندگی در دارالترجمه کار ‌کند، حدود ۲ میلیون تومان از تنخواهِ ویژه ی رئیس دانشگاه بیرجند که زمانی (۱۳۵۴) رئیس آن بود، هنوز در دستش مانده بود. پولی که حساب و کتابی نداشت و کسی جز خودش از آن با خبر نبود. پولی که [در آن روز] معادل ۳٠٠ هزار دلار [نزدیک به ۱۵ میلیارد تومان امروز] بود. روزی او را دیدم که در ساختمان وزارت علوم راه افتاده که من این پول را باید به چه کسی تحویل بدهم؟!شاید اگر من جای ایشان بودم، آن پول را برداشته و از این مملکت می رفتم.دکتر محمّدحسن گنجیِ آن زمان، تحت فشار بود. نه پدری داشت و نه مادری و نه فرزندی که مانعِ رفتنش باشند. خودش بود و زنش. به هر گوشه ی جهان می توانست برود. در مراکز علمیِ اروپا و آمریکا دوستان زیادی داشت. اما در ایران ماند تا به ما درسِ , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها